فیک ۴ عشق در نگاه اول

لونا
رفتم دم خونه لوسیا
دیدم لوسیا دم در منتظر منه که با همدیگه بریم
بهش گفتم
+ هی دختر بیا بریم دیگه
(علامت لوسیا علامت ؟)
؟عع اومدی دختر می‌دونی چقدر منتظرت بودم
+ببخشید حالا بریم ؟
؟بریم

بنده
لوسیا و لونا داشتند می‌گشتن داخل خیابون که گشنشون شده بود
لونا تصمیم گرفت که برن به مغازه و خوراکی بخرن
وقتی رسیدن لونا با صحنه‌ای مواجه شد که دلش نمی‌خواست
ببینه


لونا
وقتی منو لوسیا داشتیم داخل خیابون می‌گشتیم
گشنمون شد تصمیم گرفتیم بریم به یک مغازه و خوراکی بخریم وقتی از موتور پیاده شدم با صحنه مواجه شدم
که دلم نمی‌خواست ببینم اون تهیونگ بود که داشت یک دخترو می‌بوسید
پسرای عوضی من تازه عاشقش شده بودم حالا دوست دخترم داره به من که گفته بود دوست دختر ندارم
از کنارشون رد شدم و رفتم داخل مغازه انگار نه انگار که متوجه حضور من نشده بودن
هنوز به کارشون ادامه می‌دادند
چندش 🤢
خوراکی‌ها رو کی خریدیم برگشتم و سوار موتور شدم و کلاه موتورمو سرم گذاشتم موتورمو روشن کردم و از اونجا دور شدم دور شدم
با لوسیا رفتیم کنار یه تپه نشستیم دلم می‌خواست گریه کنم اما غرورم اینو اجازه نمی‌داد که گریه کنم

بعد از چند دقیقه خوراکیمونو خوردیم و که لوسیا بهم گفت

؟چرا بغض کردی
+من!!
؟ن عمه‌ی من بغض کرده
+بیخیال




لوسیا وقتی کنار تپه نشسته بودیم متوجه بغض لونا شدم نمی‌دونم چه شد از موقعی که از اون مغازه اومدیم بیرون یه جوری شده بود ازش پرسیدم
اما یک جواب دیگه بهم داده مطمئن که بهم دروغ گفته بود لونا همچین آدمی نبود که بهم دروغ بگه
ما از بچگی که با هم بزرگ شده بودیم لونا هیچ وقت دروغ نمی‌گفت متوجه شدم که لونا یه طوری شده حتماً سر موضوعی که دختر و پسر داشتن همو می‌بوسیدن چون لونا همچین نگاه پسره می‌کرد که انگار نه انگار همو می‌شناسن
تصمیم گرفتم موضوع عوض کنم و حالشو خوب کنم بهش گفتم چطور یه ذره بازی کنیم
اون بهم گفت نه حالشو ندارم
وقتی اینو بهم گفت یه ذره ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم گفتم اشکال نداره حتماً یه طوری شده به من که ربطی نداره زندگی خودشه

لونا
با لوسیا صحبت می‌کردم متوجه شدم ناراحت از حرفم چون بهش گفته بودم نمیام بازی تصمیم گرفتم که با همدیگه بریم به دریا
بهش گفتم لوسیا دوست داری بریم دریا وقتی اینو گفتم یه جوری نگاه می‌کرد که انگار نه انگار بچه ۲ ساله است چشماش برق خاصی داشت
لوسیا بهترین دوست من بود برام عزیزترین کسی بود که تا حالا داخل زندگیم نداشتم
با لوسیا سوار موتور شدیم و رفتیم به دریا وقتی از موتور پیاده شدیم دیدم
لوسیا مثل بچه‌های ۲ ساله به سمت دریا میره وقتی به سمت ساحل رفت کفششو درآورد و پاهاشو داخل شن گذاشت
داشت کم کم به آب نزدیک می‌شد وقتی به آب نزدیک شد پاهاشو داخل آب گذاشت
منم رفتم کنار ساحل و کفشامو درآوردم رفتم کنار لوسیا
وایسادم و نگاه به دریا می‌کردم ساعت حدودای ۴ و نیم بود که خورشید داشت غروب می‌کرد
گرفتیم که از آب در بیایم چون سرد بود هوا رفتیم کنار یک صندلی نشستیم اطراف ساحل چند تا صندلی بود
ساعت ۶ بود و لوسیا به خواب فرو رفته بود خواب لوسیا خیلی عمیق بود اما من خیلی خوابم نمی‌اومد
دلم گرفته بود دلم می‌خواست الان یکی باشه دلداریم بده از موقعی که لوسیا خوابش برد من همچنان گریه کرده بودم که هیچکس گریه نکرده بود
لوسیا خوابش خیلی امیر بود که اگر ۱۰۰ تا صدا هم میومد بازم بیدار نمی‌شد
ساعت ۷ شد تصمیم گرفتم که لوسیا رو بیدار کنم
هرچی تکونش می‌دادم بیدار نمی‌شد تصمیم گرفتم یک زره از آب دریا روی صورتش پاشیدم که دیدم چشماشو باز کرد به اطراف نگاه کرد و فهمید که خوابش برده بود از من سوال کرد گفت ساعت چنده
منم گفتم
+ساعت ۷ خانم خواب‌آلود.😂
شرط
لایک بالای ١٠
دیدگاه ها (۱۱)

فیک ۵ عشق در نگاه اول

فیک ۶ عشق در نگاه اول

فیک 3 عشق در نگاه اول

فیک ٢عشق در نگاه اول

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

رمان چرا به من نمی پیوندی؟.............بردم روی پشت بوم یجا ...

عشق تصادفی ! پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط